شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

رهــــــــــــــاســت یــادت در یــادم..

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

حکایت روزگار..


وقتی گندم ها را درو کردند

هیچ کس تنهایی مترسک را درک نکرد

حتی کشاورزی که همیشه با او بود.

این است حکایت این روزگار..



فقط رفت..


فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد..
فقط رفت بدون نگاهی که رنگ حسرت داشته باشد..
فقط رفت..
فقط رفت و من شنیدم..
که توی دلش گفت:راحت شدم..

کاش..

تا حالا شده..؟!


تا حالا شده در اتاقتو ببندی؟

چراغارو هم خاموش کنی..

پتو رو بکشی رو سرت..

چشاتو اون زیر باز کنی!!!

صدای نفسهاتو بشنوی..

تیک تیک ساعت پتک بشه تو مغزت..

سیاهی ببینی

تنهایی ببینی

یاد گذشته بیفتی..

گریت بگیره!!!

بخوای ولی نتونی ضجه بزنی..

هق هق هاتو قورت بدی تا کسی نشنوه صداشو..

بعد بفهمی چقد تنهایی..

بعد بفهمی چقد بی کسی..

بعد بفهمی برعکس شلوغی دورت

کسی تو شبای بی کسیت همدمت نیست...



هواشو کردی؟..


هواشو کردی؟
یادش افتادی؟
دلت براش تنگ شده؟
برا صداش؟
دستاش؟
اغوشش؟
یا خنده هاش؟
واسه چشاش؟
که جون میدادی تو نگاش..
دوسش داری؟
هنوز عاشقشی؟
چشاتو ببند
یادت بیاد اون روزو که
او تمام بیقراری هاتو دید
امــــــــــــــــــــــا
چشاشو بست و رفت..





من دیوانه نیستـــم..


دلـــــــــــــــــــــــــــم میخواهد فریاد بزنم بگـــــــــــم:
من مترســــــــک خاطرات تــــــــو نیســــتم..
درست مثل دیوانه ای که اسرار دارد بگوید:
من دیوانـــــــــــــــــــــه نیستــــم!
راستی!گفته بودم؟
"من دیوانه نیستم"

جدایی..

نمیدانـــــــــــم..


نمیدانم
کدام
را راضی کنم!!!
دلی که
میخواهد
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشق
باشد!!!
یـــا
عقلی که
میخواهد
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقل
باشد!!!

عشق..


دختر پسر کوچکی با هم تو کوچه داشتن گریه میکردن!
مردی امد گفت:
دخترم چرا گریه میکنی؟
گفت:
عمو عروسکم پاره شده..
از پسره پرسید
تو چرا گریه میکنی؟
گفت:
آخه عروسکم داره گریه میکنه..

پایــــــــان یـــک رابطه..


پسر:
سلام عزیزم خوبی؟
دختر:
نه عشقم...
یه اتفاق بدی افتاده
پسر:
اتفاق بد؟چی شده؟
دختر:
فک کنم وقت جداییمون رسیده
پسر:
چی؟ چرا آخه؟
دختر:
یه خونواده منو میخوان واسه پسرشون..
مامان بابای منم راضین..
اومدم واسه همیشه ازت خداحافظی کنم
به خاطر همه چی ازت ممنونم..
به خاطر محبتات..
دلگرمیااات..
خاطره های دونفرمون..
دختره زد زیر گریه
پویـــــامن باید برم نیم ساعت دیگه مامان پسره میاد خونمون منو ببینه
میخواس بره خونشون که یهو پسره دستشو گرفت!!
دختره گفت:
دیوونه شدی پویا؟
پسره گفت:
اشکاتو پاک کن نفسم..
دوووست ندارم نیم ساعت دیگه مامانم عروسشو نارتحت ببینه..
.
.
.
.
.
امیدوارم رابطه ها در بدترین شرایط
اینجوری تموم شه..

1234
last